شـوق گنـاه و نـقـش پرستی را
راضـی مشو که بنـده ی ناچیــزی
عاصــی شـود به غیـر تـو رو آرد
راضی مشـو که سیل سرشکـش را
در پــای جــام بــاده فــرو آرد.»
(همان: ۶۲و ۶۳)
فروغ فرخزاد عشقی را تمنّا میکند که یک قطره از پاکی ذات خدا را داشته باشد تا زیر سایهی قدرت بیپایان خداوند، نقش وسوسه انگیز عشقش و اشتیاق گناه را به فراموشی بسپارد و راضی نشود که بندهی سست اراده ی او، روحش را به جای نماز و نیایش به درگاه خدا، با شراب تسکین دهد.
در واقع فرخزاد از تمایلات درونی و تمنّاهای گناه آلود خود باخبر است و پیوسته برای ثبات آرامش وجودیاش از خدا راه حل میخواهد:
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت nefo.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
« تـا نـهان سـازم از تـو بار دگر
راز ایــن خـاطـر پـریـشــان را
می کشـم بر نـگـاه نـاز آلـــود
نـرم و سنـگین حجاب مژگان را
دل گرفتـار خواهشـی جان سوز
از خــدا راه چــاره می جـویـم
پـارســا وار در بــرابـــر تـــو
سخن از زهد و توبه می گویم.»
(همان: ۱۱۰)
فروغ در غلیان احساسات درونی به سر میبرد و روح بی تاب او حکایت از دل و روانی دارد که از بودن خود سخت آزرده است به همین سبب ذهن او در پیچوتابهای زبان و کلام سرگردان شده است و از سویی هم ایمان به فردا را نشان میدهد و هم از نقص ایمان حکایت میکند. (عابدی، ۱۳۷۷: ۸۹)
به نظر میرسد چیزی که فروغ را حیران کرده جدا ماندن و دور شدن از معبودی است که میتواند به او آرامش بدهد اما فروغ با این معبود بیگانه است و علت همهی ناکامیهای خود را در وجود او جستوجو میکند و همین مسئله او را به پرسشهای بیشماری وا میدارد:
« بر روی مـا نگاه خدا خنـده می زند
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پـوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم.»
(حقوقی، ۱۳۷۶: ۱۲۸)
فرخزاد هنوز جهانبینی مشخصی ندارد و گرفتار دوگانگی است. او به عنوان بندهای در مقابل خداوندش قرار گرفته اما بر این عقیده است چون نمیتواند رفتار خود را با ریا و پارسایی ابراز کند، پس خداوند نیز محبت خود را از او دریغ کرده است.
بدین ترتیب فرخزاد ترجیح میدهد به جای ظاهر سازی، آنطور که میخواهد زندگی کند حتی اگر این نوع زندگی او را از آرامش حقیقی دور کرده و لطف الهی را از او دریغ کند. در واقع او نمیخواهد با فریب خود، به خدا فریبی بپردازد:
« پیشـانی ار ز داغ گناهی سیـه شود
بهتـر ز داغ مهـر نـمـاز از سـر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا.»
(همان)
« نومیدی و سرخوردگی و شکست، فروغ را به سوی طغیان تازه میکشاند، طغیان در برابر همهی اصول اعتقادی و دینی .» (جعفری، ۱۳۷۸: ۶۸۳)
در واقع فرخزاد از تفکرات نادرست انسانها که از آن برای خضوع در برابر خدا استفاده میکنند، میگریزد و نماز با ریا را نمیپسندد و سیاهی و تیرگی ارتکاب گناهی را بر آن ترجیح میدهد.
با این همه فروغ در جستوجوی ایمان است و برای این منظور از عشق کمک میگیرد و خدا را برای اظهار عشق خود به معشوق، خطاب قرار میدهد:
« در آن جــا بر فـراز قلّـه ی کـوه
دو پـایـم خسـتـه از رنـج دویـدن
به خود گفتم: که در این اوج دیگـر
صـدایـم را خـدا خـواهـد شنیـدن
به سـوی ابــر هــای تیـره پــر زد
نـگـــاه روشـــــن امــیـــدوارم
ز دل فریـاد کـردم: کـای خداونـد
من او را دوست دارم، دوست دارم،
خـدا در خـواب رویا بار خود بـود
بــه زیـر پلـکهــا، پنهان نگاهـش
صـدایـم رفـت و بـا انـدوه نـالیــد
میــان پـرده هـای خــوابـگاهــش
صــدا فریــاد مــی زد از سـر درد:
به هـم ریزد کی این خواب طلایی؟
من اینجا تشنه ی یک جرعه ی مهر
تـو آن جـا خفته بر تخت خدایـی!!
مـگـر چنـدان تــوانـد اوج گیــرد