جان دیوئی[۱۳۴] از مربیان برجستهای بود که در اصلاح آموزشی ایالات متحده آمریکا و پیشبرد آن به سوی آموزش و پرورش مترقی، نقش مسئولانهای ایفا میکرد. همچنین اولین کسی بود که مفهوم تحقیق و کاوش را وارد آموزش و پرورش کرد. این مفهوم، نقطه اصلی و مرکزی کارهای او بود و در آن زمان تأثیر بسیاری بر یادگیری مبتنی بر تحقیق و کاوش داشت (کرجکیک، بلامنفلد، مارکس و سولووی[۱۳۵]، ۱۹۹۴؛ ساپوویتز و همکاران، ۲۰۰۰).
۲-۲-۳-۱-۲- نظریه جان دیوئی در مورد تحقیق
واژه تحقیق، اولین بار توسط جان دیوئی و در کتابهای او تحت عناوین “دموکراسی و آموزش و پرورش[۱۳۶]“(۱۹۱۶) و “چگونه فکر میکنیم[۱۳۷]“( ۱۹۳۳) مطرح شد. در اکثر موارد او از اصطلاح” تفکر تأملی[۱۳۸]” به عنوان آنچه که امروزه “تحقیق و کاوش” مینامیم، استفاده میکرد. در دو جا، او بهطور واضح ارتباط موجود بین تفکر و تحقیق را توضیح داد. در کتاب “دموکراسی و آموزش و پرورش” (۱۹۱۶) او اظهار داشت که این دو واژه مترادف هستند و میتوانند به جای هم به کار برده شوند :"تفکر، فرایند تحقیق، کاوش و بررسی است". در کتاب “چگونه فکر میکنیم"، میگوید: “تفکر تأملی، تحقیق و کاوش را ضروری میسازد".
علاوه بر این، معنایی که جان دیوئی از تفکر برداشت میکند، دقیقاً همان معنایی نیست که امروزه از تفکر برداشت میشود. امروزه تفکر به این معناست: “بازگشتن از یک اقدام به منظور مرور و تجدیدنظر در اقدامات، اهداف و حالات سیستم یا ادراکات حاصل از یک چشم انداز متفاوت” (لا، ریزر، رادینسکای، اِدلسون، گامز و مارشال[۱۳۹]، ۲۰۰۱). معنای تفکر از نظر دیوئی (۱۹۱۶) این بود: “هر جا که تفکر وجود دارد، تردید نیز هست". او (۱۹۳۳) میگوید تفکر تأملی به این معناست که مردم نباید “بدون سنجش اصول و مبانی، به نتیجهگیری بپردازند". به طور خلاصه ، بر مبنای بحث بالا و مطالعه دقیق کارهای دیوئی و با در نظر گرفتن نقش مؤثری که نظریه تفکر تأملی دیوئی در عملکرد یادگیری مبتنی بر تحقیق ایفا می کند، میتوان گفت نظریه تفکر تأملی دیوئی در رابطه با تحقیق و کاوش بوده است (لین، ۲۰۰۷ ).
طبق نظر دیوئی (۱۹۳۳) ویژگیهای اصلی تفکر تأملی شامل موارد زیر میباشد: ۱) حفظ و تقویت یک نگرش مؤثر و مناسب مثل روشنفکری، جرأت و مسئولیتپذیری. ۲) منظم بودن به واسطه یک هدف یا یک نتیجه که “نوع تعهد یا مسئولیت تحقیق را کنترل میکند". ۳) توجیه مقبولیت نظرات و ایدهها با در نظر گرفتن کیفیت شواهد مورد مراجعه به این منظور که ایدهها مبتنی بر یک مبنای مؤثق باشند. ۴) در نظر گرفتن گامهای متوالی و پی در پی.
نوشتههای دیوئی مبنای اصلاحات ترقی جویانه در آموزش و پرورش شد. در سال ۱۹۳۰، رویکردی اساسی که از برنامههای ترقی جویانه مختلف گرفته شده بود، این بود که معلمان و دانشآموزان یک مسأله و مشکل را تعریف میکنند و سپس گامهای پیشنهاد شده توسط دیوئی را دنبال میکنند (کوبان[۱۴۰]، b1984). در این رویکرد دانشآموزان این فرصت را داشتند تا در رابطه با محتوای یادگیری با معلم خود به تصمیمگیری مشترک بپردازند. آنها تشویق میشدند تا از کنجکاوی و صلاحیتهای ذهنی خود به منظور اکتشاف تجارب در زمینههای مختلف استفاده کنند. هدف، بهبود بخشیدن به تواناییهای مشاهده و قضاوت آنها بود. دانشآموزان یاد میگرفتند که با جستجوی منابع مختلف اطلاعاتی در فعالیتهای زندگی و کتابها، در مورد شواهد و مدارک به تفکر بپردازند و نتایج خود را به طور منطقی و واضح، ابراز کنند (کوبان، b1984). شماری از مدیران، اصلاحگران و معلمانی از ملل مختلف و سازمانهای منطقهای در طول دهه ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ به این جنبش اصلاحی ملحق شدند (لین، ۲۰۰۷ ).
از اواخر دهه ۱۹۵۰ تا اوایل دهه ۱۹۷۰، تدوین، توسعه و اجرای برنامه درسی جدید، میلیونها دلار هزینه داشت و محققان، اصلاحگران و مربیانی از موضوعات درسی مختلف از جمله علوم، ریاضیات، مطالعات اجتماعی، هنر و غیره را درگیر میکرد ( ایزنر[۱۴۱]، ۱۹۷۰). به دلیل اینکه اصلاح برنامه درسی تلاش میکرد تا برنامه درسی مدارس هم سو و مطابق با رشتههای درسی مرتبط باشد، نقطه مرکزی این جنبش این بود که ایدهها و روشهای اساسی و بنیادی تحقیق در رشتههای مختلف را که مستقیماً با موضوعات موجود در مدارس دولتی مرتبط هستند را مورد اکتشاف قرار دهند و سپس برنامه درسی را مطابق با ساختار آن رشتهها سازماندهی کنند (فورد و پاگنو[۱۴۲]، ۱۹۶۴)
یکی از محققین برجسته و نافذ که درمورد ساختار رشتههای درسی و ارتباط آن با تدریس و یادگیری به مطالعه پرداخته است، جوزف جی. شوآب[۱۴۳] بود. او (۱۹۶۳) به طور مفصل توضیح داد که چگونه انواع ساختار رشتههای درسی با تدریس و یادگیری بهویژه با تحقیق و کاوش در مجامع امروزی مرتبط است. البته یادگیری مبتنی بر تحقیق تنها تحت تأثیر نظریه شوآب نبود، بلکه تحت تأثیر افراد و نظریات دیگر از جمله نظریه یادگیری اکتشافی برونر[۱۴۴] نیز قرار گرفت. بر مبنای این موضوع که برنامه درسی باید منعکس کننده ساختار رشته درسی برای دانش آموزان و به منظور تسلط بر آن باشد، برونر اکتشاف را به عنوان یک روش تدریس و یادگیری مورد استفاده در مدارس، پیشنهاد میکند (برونر، ۱۹۶۰، ۱۹۷۷). در این روش به جای اینکه معلمان به ارائه ایدههای اساسی به دانشآموزان بپردازند، باید فرصتهایی را برای دانشآموزان تدارک ببینند تا آنها خود، اصول و ایدههای اساسی را کشف نمایند (برونر، ۱۹۶۰، ۱۹۷۷).
( اینجا فقط تکه ای از متن پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
اکنون زمان آن رسیده تا درمورد نظریه ژان پیاژه[۱۴۵] و تأثیر آن بر عملکرد و تحقیق مبتنی بر رویکرد کاوشگر صحبت کنیم. پیاژه گامهای مربوط به رشد شناختی و مکانیزمهای مرتبط با فرایند توسعهای را از کودکی تا بزرگسالی شرح میدهد (گردلر[۱۴۶]،۱۹۹۲). پیاژه، دو فرایند اساسی که مؤلفههای هر تعادل شناختی محسوب میشوند را تعیین نموده است: جذب و تطابق (پیاژه، ۱۹۸۵). جذب یعنی وارد کردن یک عنصر خارجی به ساختار درونی موجود (پیاژه، ۱۹۸۵). تطابق نیز به عنوان سازگاری و تنظیم ساختار درونی با ویژگیهای خاص موقعیتهای خاص، توصیف میشود (پیاژه، ۱۹۸۵). این نظریه نیز یادگیری مبتنی بر تحقیق را تحت تأثیر قرار داده است (لین، ۲۰۰۷).
همان طور که ذکر شد، واژه تحقیق اولین بار توسط دیوئی به کار برده شد، اما در طول زمان و در دهه های مختلف، نظریههای متنوعی توسط محققان مختلف مطرح شد که تحقیق و یادگیری مبتنی بر تحقیق را تحت تأثیر قرار داد. نظریه شوآب در مورد نحوه ارتباط ساختار رشتههای درسی با تدریس و یادگیری به ویژه با تحقیق و کاوش، یادگیری اکتشافی برونر و تأکید آن بر فرصتهایی به منظور اکتشاف توسط یادگیرندگان و نظریه رشد شناختی ژان پیاژه از جمله نظریاتی بودند که یادگیری مبتنی بر تحقیق را تحت تأثیر قرار دادند. همچنین، افراد مختلفی به ارائه تعاریف گوناگون از مهارت تحقیق پرداختهاند که با توجه به آنها میتوان گفت، تحقیق به معنای برخورداری فرد از توانایی کنجکاوی، یافتن و پیگیری مسائل و مشکلات و تلاش به منظور جستجوی راه حل هایی در جهت حل مسائل از طریق ارزیابی و بررسی همه جانبه و مشارکت با سایر افراد میباشد که میتواند زمینه را برای درک بهتر موضوعات و مسائل و بهبود آنها فراهم کند. یکی دیگر از مهارتهای فکری و عملی که تا حد زیادی به مهارت تحقیق مرتبط میباشد و به نوعی مکمل یک کار تحقیقی است، مهارت تجزیه و تحلیل است.
۲-۲-۳-۲- مهارت تجزیه و تحلیل
مهارت تجزیه و تحلیل نیز یکی از مهارتهای فکری است که در طبقهبندی که بلوم و همکارانش در سال ۱۹۴۸ از اهداف آموزشی ارائه دادهاند، مطرح شده است. طبقه بندی اولیه بلوم بر مبنای سه حیطه اصلی یادگیری یعنی حیطههای شناختی، عاطفی و روانی- حرکتی بود (بلوم[۱۴۷]، ۱۹۵۶) و شش طبقه دانش، ادراک، کاربرد، تجزیه و تحلیل، ترکیب و ارزیابی را دربرمیگرفت (اُورباخ و شولتز[۱۴۸]، ۲۰۰۸). منظور از تجزیه و تحلیل، شکستن یک کل به اجزا و تعیین ارتباط میان عوامل مختلف آن میباشد (آندرسون و کراسوول[۱۴۹]، ۲۰۰۱)عیین ارتباط میان عوامل مختلف آن می باشد. هه دانش، ادراک، کاربرد، تجزیه و تحلیل، ترکیب و ارزیابی را در ر م). با اینکه این طبقهبندی در طول سالیان مورد تجدید نظر قرار گرفته است اما همچنان بعد تجزیه و تحلیل به عنوان یکی از اهداف مهم یادگیری مطرح بوده است (کراسوول[۱۵۰]، ۲۰۰۲).
بر اساس آنچه به طور مختصر در رابطه با مهارت تجزیه وتحلیل گفته شد، میتوان گفت تجزیه و تحلیل یک نوع توانایی فکری است که از سالهای پیش مورد توجه بوده است. با برخورداری از این مهارت، فرد میتواند در رویارویی با هر مسأله یا موضوع، آن را به اجزای مختلف تفکیک کرده، آنها را به طور عمیق مورد بررسی قرار دهد تا درنهایت به یک ادراک کلی از مسأله دست یابد. البته تجزیه و تحلیل خوب و با کیفیت، مستلزم برخورداری از انواع مهارتهاست. یکی از مهارتهایی که میتواند به موفقیت بیشتر در امر تجزیه و تحلیل کمک کند، تفکر انتقادی است.
۲-۲-۳-۳- مهارت تفکر انتقادی
گلاسر[۱۵۱]، “تفکر انتقادی را به عنوان تمایل به توجه و رسیدگی به مسائل و موضوعات به شیوهای متفکرانه، تعریف میکند” (گلسر، ۱۹۴۱). متفکر دیگر، رابرت انیس[۱۵۲]، تفکر انتقادی را به عنوان “تفکر منطقی و متفکرانه تعریف میکند که بر تصمیم گیری درمورد آنچه که باید باور داشت یا انجام داد، متمرکز میشود” (نوریس و انیس[۱۵۳]، ۱۹۸۹). ریشههای تاریخی تفکر انتقادی به ۵۰۰ سال پیش از میلاد مسیح و به اولین فلاسفه یونان برمیگردد. کلمه “انتقادی” از دو واژه یونانی کریتیکاس[۱۵۴] به معنی قضاوت فهمیده و کریتریون[۱۵۵] به معنی معیار و استاندارد و در یک معنای کلی فهم و داوری بر اساس معیار گرفته شده است (پال و الدر[۱۵۶]،۲۰۰۱). در بین فلاسفه، کسی که بیش از همه به تفکر انتقادی مربوط میشود، سقراط[۱۵۷] مبدع “روش سقراطی[۱۵۸]” میباشد. روشی که افراد را به اصلاح فرایندهای فکری غیر منطقی و متناقض ازجمله معانی اشتباه، مدارک و شواهد ناکافی، باورهای مخالف و معانی پوچ تشویق میکرد (پال و الدر و بارتل[۱۵۹]، ۱۹۹۷). سقراط اهمیت جستجوی مدارک و شواهد، بررسی دقیق استدلالها و فرضیات، تجزیه و تحلیل مفاهیم پایه و پی بردن به کاربردها و دلالتها را ذکر میکند. تفکرات سقراط توسط یکی از شاگردان او به نام افلاطون[۱۶۰]، ثبت شد. افلاطون به آکادمی آتن که اولین مؤسسه یادگیری عالی در دنیای غرب بود رفت تا آثار (تفکرات) سقراط را منتشر کند. افلاطون و شاگرد او ارسطو[۱۶۱]، با کمک هم مبانی فلسفه طبیعی را بنا نهادند (زنوفن[۱۶۲]، ۱۸۵۲).
علاوه بر این، ارسطو به دلیل اولین مطالعه رسمی منطق نیز از شهرت برخوردار میباشد. چنانچه از رسوم و فرهنگ فلاسفه یونان استنباط میشود، باور بر این بوده که برای درک یک موضوع باید بر روی آن تفکر نمود، سؤالاتی را طرح و به طور مستقل، نظاممند و منتقدانه به تفکر درمورد آن پرداخت. یکی از مؤثرترین فلاسفه در زمینه اقتباس منطق ارسطویی و پیگیری تفکر نظاممند و انتقادی در دوران میانه، کشیش کاتولیک رومی، توماس آکویناس[۱۶۳] بود. ایدهها و نوشتههای توماس آکویناس، برخاسته از مکتب تومیسم[۱۶۴] است- تومیسم مکتبی فکری است که معتقد است حقیقت به واسطه دلیل و استدلال شناخته میشود و نقد نظرات و ایدهها گامی ضروری به منظور توسعه آنها، محسوب میشود (دیویس[۱۶۵]، ۱۹۹۳).
پنجاه سال بعد از مرگ او، توماس آکویناس به عنوان یک شخصیت مقدس شناخته شد و در سال ۱۸۶۸، اولین انجمن واتیکان، جایگاه او را به “معلم کلیسا[۱۶۶]” ارتقا داد. دوره رنسانس، دوره احیای یادگیری کلاسیک و رشد دانش پژوهانی است که شروع به تفکر انتقادی راجع به مذهب، هنر، جامعه، ماهیت انسان، قانون و آزادی نمودند. در میان این دانش پژوهان، افرادی مانند توماس مور[۱۶۷] (۱۴۷۸-۱۵۳۵)، نیکولو ماکیاولی[۱۶۸] (۱۴۶۹-۱۵۲۷)، دزیدریوس اراسموس[۱۶۹] (۱۴۶۶-۱۵۳۶)، جان کولت[۱۷۰] (۱۴۶۷-۱۵۱۹)، فرانسیس باکون[۱۷۱] (۱۵۱۶-۱۶۲۶) و رنه دیسکارتس[۱۷۲] (۱۵۹۶-۱۶۵۰)، کسانی بودند که آزادی تفکر را تشویق میکردند و بر نیاز به سؤال پرسیدن و توسعه ادراک تأکید داشتند (کوریچ[۱۷۳]،۲۰۱۱).
از قرن هفدهم به عنوان نقطه آغاز فلسفه جدید یاد میشود، به طوری که به عنوان عصر استدلال و عقلانیت شناخته میشود و معمولاً نقطه شروع کار رنه دیسکارتس محسوب میشود که مؤثرترین فیلسوف این دوران شناخته میشود. ایمانوئل کانت[۱۷۴]، فیلسوف مربوط به اواخر این دوره، پیشینیان خود را در دو مکتب طبقه بندی نمود: ۱) عقلانیت گراها[۱۷۵] و ۲) تجربهگراها[۱۷۶]. جنبش عقلانی که شامل افرادی مانند رنه دکارت، باروچ اسپینوزا[۱۷۷] و گاتفرد لیبنیز[۱۷۸] بود، هر نوع عقیدهای مبنی بر اینکه استدلال یکی از منابع دانش یا توجیه محسوب میشود، را تقویت میکند (لاسی[۱۷۹]، ۱۹۹۹). تجربهگرایی نیز اظهار میدارد که دانش برخاسته از تجارب حسی است. توماس هابز، جان لاک و جورج برکلی از تجربهگرایان معروف هستند (کوریچ، ۲۰۱۱).
قرن هجدهم که به عنوان عصر روشنفکری شناخته شده است، عصری است که تفکر مذهبی بر مبنای شواهد و مدارک مورد کاوش و بررسی قرار گرفت (هکت[۱۸۰]، ۱۹۹۲). در قرن نوزدهم، فیلسوفانی مانند آگوست کنت[۱۸۱] (۱۷۹۸-۱۸۵۷) و هربرت اسپنسر[۱۸۲] (۱۸۲۰-۱۹۰۳)، مفهوم تفکر انتقادی را در عرصه جامعه انسانی توسعه دادند. جورج هگل[۱۸۳] (۱۷۷۰-۱۸۳۱)، تحسین کننده و حامی ارسطو و کانت، با توسعه چارچوب فلسفی جامعی که به عنوان هگل گرایی[۱۸۴] شناخته میشود، در فلسفه غرب تغییراتی اساسی به وجود آورد. تحت تأثیر جورج هگل، کارل مارکس[۱۸۵] (۱۸۱۸-۱۸۸۳) که به دلیل ابداع کمونیسم نو[۱۸۶] شهرت دارد، تفکر انتقادی را در حیطههای اقتصادی و اجتماعی به کار برد. در همان زمان که کارل مارکس در پی توسعه نظریات خود در جامعه گرایی بود، چارلز داروین[۱۸۷] (۱۸۰۹-۱۸۸۲) از تفکر انتقادی در تاریخ فرهنگ بشری و توسعه نظریه خود به نام انتخاب طبیعی[۱۸۸] استفاده کرد (پال و الدر، ۲۰۰۱).
در اواخر قرن نوزدهم، زیگموند فروید[۱۸۹] (۱۸۵۶-۱۹۳۹) از تفکر انتقادی در زمینه روان شناسی و برای بنای مبانی روان درمانی جدید[۱۹۰] استفاده کرد. مارکس و فروید اشخاصی بودند که بر مکتب فرانکفورت[۱۹۱] که برخاسته از مفهوم “نظریه انتقادی[۱۹۲]” بود –نظریهای حول انتقاد و تغییر جامعه به عنوان یک کل- تأثیر به سزایی داشتند. در قرن بیستم، ویلیام گراهام سامنر[۱۹۳] (۱۸۴۰-۱۹۱۰)، مطالعهای در رابطه با بنیاد و اساس جامعه شناسی و انسان شناسی منتشر کرد. سامنر میگوید ذهن انسان تمایل به فکر کردن در مورد مسائل اجتماعی دارد، به موازات آن، مدارس نیز تمایل دارند کارکرد تعلیم اجتماعی را انجام دهند (پال و الدر، ۲۰۰۱).
سامنر (۱۹۰۶) در رابطه با نیاز به تفکر انتقادی در آموزش و پرورش میگوید: “انتقاد به معنای بررسی و آزمودن احتمالاتی است که ممکن است پذیرفتنی تلقی شوند، تا به این مسأله پی ببریم که آیا آنها مطابق با واقعیت هستند یا خیر. قوه ذهنی انتقاد، محصول آموزش و آموزش و پرورش است. یک عادت و قدرت ذهنی است. شرط اولیه رفاه انسانی است و زنان و مردان باید در این زمینه آموزش ببینند".
مربی دیگری که در زمینه توسعه آموزش و پرورش و تفکر انتقادی در قرن بیستم تأثیر گذار بود، جان دیویی نام داشت (اسمیت[۱۹۴]، ۱۹۹۷). دیویی معتقد بود که آموزش و پرورش باید تجربه و آزمایش را توسعه دهد و نقش مربی باید این باشد که دانش آموزان را به تفکر تشویق کند. تأثیر دیویی در آثار مکتوب کویل[۱۹۵]، کلب[۱۹۶]، لیندمن[۱۹۷] و راگرز[۱۹۸]، که معتقدند یادگیری باید تجربی باشد و دانش آموزان باید بر توسعه تفکر انتقادی و تحلیلی متمرکز و آن را توسعه دهد، مشهود میباشد (کوریچ، ۲۰۱۱).
مفهوم تفکر انتقادی و تحلیلی در میان کارشناسان آموزش و پرورش جدید و پیشرفته نیز شهرت به سزایی یافته است. رابرت انیس[۱۹۹]، استفن نوریس[۲۰۰]، جان ام سی پک[۲۰۱]، ریچارد پال[۲۰۲]، هاروی سیگل[۲۰۳]، پیتر[۲۰۴] و نورن فاسیون[۲۰۵]، از جمله نویسندگان شناخته شدهای هستند که مشوق به کارگیری مفاهیم تفکر انتقادی در آموزش و پرورش بودهاند. امروزه، تفکر انتقادی به عنوان یکی از اهداف اصلی آموزش و پرورش شناخته میشود (شافرزمن[۲۰۶]، ۱۹۹۱) و هنوز هم بسیاری از مؤسسات آموزشی در تشویق دانش آموزان خود به تفکر انتقادی با شکست مواجه میشوند (کوریچ، ۲۰۱۱).
با توجه به آنچه گفته شد، مهارت تفکر انتقادی ریشه در گذشتههای بسیار دور دارد و به یونان و فلاسفه آن بر میگردد. از زمانی که سقراط با ابداع “روش سقراطی” خود به این مهارت توجه نمود تاکنون، فلاسفه، محققان و مربیان مختلف، به این مهارت علاقهمند و در زمینههای مختلف آن را مورد بررسی قرار دادهاند تا اینکه در نهایت به ضرورت وجود تفکر انتقادی در آموزش و پرورش پی بردند و تأکید کردند که تفکر انتقادی باید یکی از اهداف مهم آموزش و پرورش در نظر گرفته شود. در طول زمان، تعاریف متعددی از این مهارت ارائه شده است که با توجه به مجموع آنها میتوان گفت، تفکر انتقادی مهارتی است که به فرد کمک میکند هر مسأله، موضوع یا تصمیمی را به طور منطقی و با درنظر گرفتن جوانب مثبت و منفی آن مورد ارزیابی و قضاوت قرار دهد و به نتیجه گیریهای منطقی و صحیح دست یابد. پرورش تفکر انتقادی و قدرت استدلال منطقی، میتواند زمینه بروز و گسترش مهارت دیگری به نام تفکر خلاق که از جمله مهارتهای فکری و عملی مهم به شمار میرود را فراهم کند.
۲-۲-۳-۴- مهارت تفکر خلاق
منظور از خلاقیت، فعالیتی خیالی و ذهنی است که به پیامدهای ارزشمند و در عین حال مبتکرانه، منتج میشود (کمیته ملی مشاوره در زمینه آموزش فرهنگی و خلاق[۲۰۷]، ۱۹۹۹). به عبارت دیگر، خلاقیت به معنای کاربرد دانش و مهارتها، به شیوهای جدید برای دستیابی به یک هدف ارزشمند میباشد (سلتزر و بنتلی[۲۰۸]، ۱۹۹۹). عدهای نیز بر این باورند که خلاقیت، توانایی استثنایی انسان برای تفکر و خلق است (ریمر و برلین، ۱۹۹۹). از طرف دیگر میتوان گفت منظور از خلاقیت، توانایی طرح و تدوین دانش جدید میباشد (داسی و لنون[۲۰۹]، ۲۰۰۰). نظرات و ایدههای مربوط به تفکر خلاق به گذشتههای دور باز میگردد. ریمر و برولین (۱۹۹۹) میگویند: تدوین و توسعه ایدههای نو و محصولات مبتکرانه، از ویژگیهای خاص انسان است. از اواخر قرن نوزدهم، افرادی شروع به بررسی این موضوع کردند که چه چیزی خلاقیت را تقویت میکند. اولین مطالعه نظاممند خلاقیت توسط گالتون[۲۱۰] (۱۸۶۹) صورت گرفت. تمرکز او بر نبوغ بود و بعد از او بیش از صدها مطالعه در این زمینه صورت گرفت. این سیر مطالعاتی تا دهه ۱۹۲۰ ادامه داشت تا اینکه تمرکز روانشناسی به سمت بررسی “هوش” تغییر جهت پیدا کرد. اگرچه کار بینت شامل پارهای بررسیها درمورد بعد خلاقانه هوش بود، اما مطالعات اصلی در زمینه خلاقیت در روانشناسی در دهه ۱۹۵۰، صورت گرفت (کرفت[۲۱۱]، ۲۰۰۱).
۲-۲-۳-۴-۱- اوایل قرن بیستم
اگرچه خلاقیت سابقه تاریخی طولانی دارد، اما مطالعه نظاممند آن درقرن اخیرآغاز شده است. سالهای اول قرن بیستم شاهد موج عظیمی از مطالعات تجربی خلاقیت در رشته روانشناسی بوده است. این تحقیقات در چهار مکتب اصلی صورت گرفتهاند (کرفت، ۲۰۰۱):
مکتب روانکاوی[۲۱۲] (شامل بحث فروید[۲۱۳] درمورد خلاقیت به عنوان تعالی دهنده محرکات و کار وینیکات[۲۱۴] که خلاقیت را ذاتی و جزء فطری ماهیت بشر میداند).
مکتب شناختی[۲۱۵] (نشأت گرفته از کار گالتون و شامل کشف فرایند مرتبط توسط مدنیک[۲۱۶] و کشف تولید واگرای ایدهها و محصولات توسط گیلفورد[۲۱۷]).
مکتب رفتاری[۲۱۸] (شامل بحث اسکینر[۲۱۹] در مورد تغییر و دگرگونی در نمایش رفتارها)
مکتب انسانی[۲۲۰] (شامل راگرز، مای و مزلو[۲۲۱] و بحث آنها در مورد اقدام فرد خود ادراک کننده در تناسب با نیازها و تواناییهای درونی او) (کرفت، ۲۰۰۱).
چنانچه ریمر و برولین (۱۹۹۹) میگویند، بعضی نظریه پردازان تحت تأثیر بیش از یکی از رویکردهای مذکور بودهاند. به طور کلی، دهه های ابتدایی قرن بیستم بیشتر تحت تأثیر تفکر فلسفی بوده تا تحقیقات تجربی. این رویکردها به منظور مطالعه خلاقیت ادامه پیدا کردند تا اینکه چارچوبی نظری برای محققان فراهم آورند، اگر چه در برهههای زمانی مختلف بر چیزهای مختلفی تأکید داشتند (کرفت، ۲۰۰۱).
۲-۲-۳-۴-۲- جهتگیریهای اخیر تحقیقات مرتبط با خلاقیت
همانطورکه قبلاً هم ذکر شد، دوره غنی و مؤثر تحقیقات مربوط به خلاقیت در طول دهه ۱۹۵۰ شکل گرفت. در این دوره، بر تعیین ویژگیهای روانشناختی افراد خلاق و نابغه تأکید میشد. بسیاری از افراد معتقدند که این دوره از تحقیقات با کار گیلفورد (۱۹۵۰) و با بررسی او درمورد محدودیتهای آزمونهای هوش و نیز بررسی او در زمینه “تفکر واگرا” شروع شد. در این دوران، مطالعات بسیاری صورت گرفتند که همگی تلاش میکردند خلاقیت را مورد آزمون و بررسی قرار دهند، ویژگیهای افراد خلاق را بیابند و با رویکردهای آموزشی خاصی، این ویژگیها را تقویت نمایند (کرفت، ۲۰۰۱).
خطوط مطالعاتی نشأت گرفته از دهه ۱۹۵۰: تحقیقات صورت گرفته از دهه ۱۹۵۰، سه حیطه اصلی یعنی کار در زمینه شخصیت، شناخت و نحوه تحریک خلاقیت را شامل میشدند.
شخصیت: این حیطه بر اشخاص برجسته و خلاق تأکید میکرد و توسط مؤسسه تحقیق و ارزیابی شخصیت در برکلی (شامل کار مکینون[۲۲۲]، ۱۹۷۵؛ گتزلز و سزکنتمیهایی[۲۲۳]، ۱۹۷۶ و سایمونتون[۲۲۴]، ۱۹۸۴) انجام میشد. همچنین، ویژگیها و خصوصیات شخصیتی که با خلاقیت رابطه مثبت یا منفی دارند نیز مورد مطالعه قرار میگرفت. ویژگیهایی مانند: تعصب مذهبی، همنوایی، خودپرستی (عشق به خود)، ناامیدی، جهندگی (حالت ارتجاعی)، سرافرازی، جنون خفیف و بردباری عاطفی (شا و رانکو[۲۲۵]، ۱۹۹۴؛ ایزنمن[۲۲۶]، ۱۹۹۷). با بهره گرفتن از این تحقیقات میتوان گفت، به نظر میرسد فرد خلاق دارای ویژگیهایی به شرح زیر میباشد (برولین[۲۲۷]، ۱۹۹۲):
انگیزه قوی
استقلال در تفکر و کار
خود معنادهی قوی
حساسیت زیاد
تحمل و پایداری
تمایل قوی به خود ادراکی
پذیرا بودن احساسات
توانایی زیاد در برابر مشکلات عاطفی موجود در بررسیها و مطالعات خود
کنجکاوی ذهنی
اعتماد به نفس زیاد