نیستانی که بر در هستند
نه کمر بر درش کنون بستند
کز ازل پیش عشق و همّت و زور
خود کمر بسته زاده اند چو مور
شاعر در این بیت عرفانی بیان می دارد : در طلب معشوق آن چنان صاحبّ مجاهده باش که آن گاه که مرگ بر تو تاخت ، جان تو بوی معشوق را در کویش در یابد و با بوی آن آشنا باشد.
جهد کن تا چو مرگ بشتابد
بوی جانت به کوی او یابد
۹-۲-۴ ذکر هدایت قرآن:
سنائی در این ابیات بیان می دارد : عاشقان و خواستاران حقیقت ، راهیان و رهروانی پنداشته شده اند که قرآن رهبر و راهنمای آنان است ، با چشم زدی بر این باور عارفانه که راهیان راه حقیقت را از رهبر و راهنما گریز و گریزی نیست و غافلان و از راه ماندگان ، بیچارگان و به چاه افتادگانی پنداشته شده اند و قرآن ریسمان دست آویزی که می تواند خود را بدان از چاه غفلت و بیراهی بیرون آورند.
قرآن را ریسمان پنداشتن و شاعر گویای این نکته که ای انسان غفلت زده ، جان تو در سیاهچال دنیازدگی و هواپرستی به دام افتاده ، رهنمودها و هدایتگری های قرآن ریسمان و دست آویزی است که اگر به آن چنگ زنی می توانی خویش را از این چاه تباه و سیاه رها سازی.
رهبر است او و عاشقان راهی
رسن است او و غافلان چاهی
در بن چاه جانت را وطن است
نور قرآن به سوی او رسن است
سنائی با اندکی تکلّف چهار عنصر آب و باد و خاک و آتش را در یک مصرع با هم آورده تا بگوید : اگر برای رهایی خویش از بن چاه دنیازدگی کاری نکنی . و رهنمودهای قرآن را دستاویز نسازی ، چیزی نمی گذرد که آب و هوای این چاه یعنی وابستگی های دنیایی و وسوسه های نفسانی ، تو را به آتش خویش بسوزاند و به خاک خجلت و خواری سپارد.
( اینجا فقط تکه ای از متن پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
ورنه گشتی به قعر چاه هلاک
آب و بادت دهد به آتش و خاک
سنائی در این ابیات عرفانی و دینی می گوید : اگر می خواهی چون یوسف به شکوه و شاهی برسی ، چنگ در وی ( = قرآن) زن و برآی از چاه . و آن گاه چونان یوسف شایسته شاهی و شکوه می گردی که اسرار قرآن را دریابی.
گر همی یوسفیت باید و جاه
چنگ در وی زن و برآی از چاه
سنائی در این بیت ، بٌشری را نام کسی پنداشته که یوسف را با ریسمان و دلو از چاه بیرون آورد و بر این پایه خرد آدمی را مانند بشری رهاننده و نجات بخشی شمرده که با ریسمان قرآن آدمی را از چاه سیاهی و تباهی رها می سازد.
تو چو یوسف به شاهی ارزانی
گردی آنگه که سر او دانی