در ادامه جریان این فتنه دو برادر تاجر به نامهای میرزاحسن و میرزاحسین دستگیر شدند. این دو برادر پسرهای میرزا ابراهیم ناظر میرمحمدحسین امام جمعه بودند که به تجارت اشتغال داشتند و ضمناً بزرگان را به بابیت دعوت میکردند، چندین فقره معامله با شخص امام جمعه میرمحمدحسین انجام دادند که در نتیجهی آن مبلغ هجده هزار تومان از وی طلبکار میشوند و پس از مدتی ناگزیر از امام جمعه پول خود را طلب مینمایند. همانطور که قبلاً ذکر شد شیخ محمدباقر که بایستی در قضیهی ملامحمد نقنهای از امام جمعه میرمحمدحسین و شاهزاده دلگیر باشد، در اقدامی ناباورانه به حمایت از شخص امام جمعه برخاست و میرزاحسن و میرزاحسین را به پیروی از مسلک ضاله باب متهم و حکم ارتداد و اعدام آن ها را صادر کرد. شاهزاده به خاطر آنکه مبادا شورشی رخ دهد، سریعاً این دو را زندانی کرد.
در طی روزهایی که دو برادر در زندان اصفهان بودند باز هم میان تهران و اصفهان تلگرافاتی رد و بدل شد. تلگراف اول از کامران میرزای نایب السلطنه به شاهزاده ارسال شد مبنی بر اینکه تجار شیراز که سال ها با میرزا حسن تجارت داشتند و اجناس زیادی از آن ها نیز در اختیار میرزا حسن است نگران اموال خود هستند و از نایب السلطنه درخواست کردند که میرزا حسن تاجر آزاد تا مبادا به واسطهی دستگیری او به آن ها ضرری برسد. «اگر ممکن است او را مرخص فرمایند والا سبب حبس او را مرقوم فرموده توجه مخصوص در حفظ مطالبات و مالالتجاره او فرمایند که محفوظ باشد، به موجب حساب مال هرکس عاید شود و نیز هشت هفت عدل قماش است که وصول آن به گمرک اصفهان رسیده، قدغن فرمایند به وکیل حالیهی میرزا ابوالقاسم و میرزابزرگ و آقا سیدحسن و میرزا ابوالحسن میرزا آقا تجار مقیم شیراز عاید رسانند. نایبالسلطنه امیرکبیر» ۲۴ ربیعالاول (احمدی طاهری،۱۳۷۰: ۸۴)
شاهزاده در پاسخ اعلام کرد: «و مالالتجارهی آن ها که از میان نرفته و به اموال آن ها کسی دست نزده، میرزا اسماعیل برادر آن ها که از اول هم در معاملات و داد و ستد آن ها شریک و سهیم بوده … به جای آن ها در حجره نشسته و معاملات آن ها کماکان باقی و برقرار است … مقرر فرمائید مستقیماً با میرزا اسماعیل تجار گفتگو کنند … همه چیز و همه کار و همه حساب آن ها به جای خود است و در انجا[م] معامله و کلیه عمل آن ها جناب مستطاب شیخ محمدباقر سلمهالله تعالی و جناب مستطاب آقای امام جمعه دخالت و اطلاع دارند، چگونه ممکن است که اختلالی در حساب و عمل مردم به آن ها واقع شود. ظلالسلطان ۲۶ ربیعالاول» (احمدی طاهری،۱۳۷۰: ۸۴- ۸۳)
در طی مدت زندانی این دو نفر از اعتقاد خود توبه و تبری نکردند و سرانجام به فتوای شیخ محمدباقر نجفی و دستور شاهزاده، سر هر دو را بریدند. (سعادت نوری،۱۳۴۷: ۴۸ و جابری انصاری،۱۳۲۱: ۲۸۲) که در پی آن سر و صدای زیادی به پا خاست. میرزا حسینعلی نوری (بهاء) نیز از این موضوع استفاده و میرزاحسن را سلطانالشهدا و میرزاحسین را محبوبالشهدا نامید. (سعادت نوری،۱۳۴۷: ۴۹- ۴۸)
سعادت نوری در مورد قتل این دو برادر از شاهزاده دفاع نمود و بر ادوارد براون خرده گرفت که چرا تقصیر این قضیه را به گردن شاهزاده انداخته و به نقل از ادوارد براون نوشت در موقع قتل این دو برادر، میرمحمدحسین امام جمعه حضور داشت و هنگامی که سر یکی از مقتولین میلرزیده دست گذاشته روی گردن مقتول و اظهار داشت که «هرگاه ارتکاب قتل این دو نفر عقوبتی داشته باشد گناه آنرا من به گردن میگیرم» و ضمناً از قول مورخین بهایی گفت طولی نمیکشد که امام جمعه مغضوب و به مشهد تبعید میشود و در آنجا خنازیر گردن گرفت و فوت کرد. (سعادت نوری،۱۳۴۷: ۴۹). ما نمیتوانیم به این مباحث براون و مورخین بهایی اعتماد داشته باشیم، چرا که مسلماً آنان برای مظلوم جلوه دادن همکیشان خود تا اندازهی زیادی غلو و مبالغه کردهاند زیرا میر محمدحسین امام جمعه مدتی بعد به اصفهان بازگشت و در اصفهان فوت کرد (نگاه کنید به: اعتمادالسلطنه،۱۳۶۷،ج۳: ۳۷۱ و جابری انصاری،۱۳۲۱: ۲۸۷)
( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
۳-۲-۴-درگیری بین میرمحمدحسین امام جمعه و میرزا محمدعلی خاتون آبادی
در عید فطر ۱۲۹۵ ﻫ . ق. گروهی از مردم محلات اصفهان برای تبریک عید به منزل میرزا محمدعلی فرزند میرزاجعفر که پدرش سال ها پیش امام جمعهی اصفهان بود، رفتند. هنگام ظهر که میرزا محمدعلی به نماز ایستاد، جماعت مردم به او اقتدا کردند. وقتی خبر به امام جمعه میرمحمدحسین رسید، آن را خودسری علیه خودش دانست و به قدارهبندهای خود دستور داد مردم را به جرم فساد به چوب و فلک ببندند به گونهای که آه و فریاد آن ها به آسمان رفت که گناهی جز انجام فریضه و واجبات الهی نداشتند و میرزا محمدعلی به نشانهی اعتراض از اصفهان به سمت حرم حضرت علیبنموسیالرضا (ع) پناهنده گردید. (سعادت نوری،۱۳۴۷: ۵۴ و جابری انصاری،۱۳۲۱: ۲۸۳) در همین حال سپهسالار تلگرافی برای شاهزاده ارسال کرد: «شنیدهام آقای آقامیرزا محمدعلی مجتهد به عنوان قهر از اصفهان بیرون آمدهاند. بنده در مقام ارادت خود راضی نمیشوم کهیکی از آحاد مردم ولایات سپرده به حضرت والا از محل خود خارج شود تا چه رسد به مثل آقای آقامیرزا محمدعلی و یقین دارم حضرت والا هم نخواهند گذاشت با این حالت آقای آقامیرزا محمدعلی از اصفهان خارج شود. او را راضی و مراجعت خواهند داد.» (احمدی طاهری،۱۳۷۰: ۸۲)
شاهزاده در پاسخ سپهسالار نوشت: «… در باب جناب آقای میرزا محمدعلی همان است که شفاهاً هم به شما گفتم. واقعاً انحصار به این مطلب ندارد. آقایان اصفهان از اول طور دیگر تربیت شدهاند. مثلاً مرحوم سیدمحمدباقر حجه الاسلام [شفتی] بوده که گردن میزده، امام [جمعه] مرحوم که برزخ میانهی سلطنت و حکومت داشته. هریک به همین حال [و] وضع عادت کردهاند.» شاهزاده ادامه می دهد که از طرف حکومت اصفهان توهینی به شخص میرزا محمدعلی نشد و یک دعوای خانوادگی بین دو پسر عموست و ظاهراً با یکدیگر صحبت کردند و این موضوع حل شده است «میانهی جمیع آقایان اصفهان این تباین و ضدیت است منتهی این است که حکومت تکلیف در سکوت دیده» و در ادامه تلگراف گفت که جمعی از سادات را به طرف کاشان فرستاد تا میرزا محمدعلی را به اصفهان بازگردانند؛ و هنگام ورود هم با احترام با ایشان رفتار خواهد شد. «جنابعالی ملاحظهی حال حاکم بیچاره را بکنید که با جمعی اشخاص محترم که همگی با یکدیگر ضدیت دارند چگونه سلوک کند. انحصار به این یک فقره ندارد. اصفهان هفده هجده محله دارد، هرکدام چند تن آقایان دارد که همه متضادالرأی و متضادالخیال هستند. بالاترین صدمات به جهت حکومت همین است جنابعالی مطلب را خوب میدانید.» (احمدی طاهری،۱۳۷۰: ۸۲)
همزمان با این تلگراف، تلگرافی هم از طرف مستوفیالممالک به امام جمعه میرمحمدحسین ارسال شد و آقایان امام جمعه را مورد شماتت قرار داد که چرا از برگزاری نماز جماعت جلوگیری کردید و این مسأله ای جدید در اسلام است و تاکنون سابقه نداشته که کسی را از اقامهی نماز جماعت باز دارند. «تا حالا در صفحهی ایران بلکه در کل بلاد اسلام چنین چیزی شنیده نشده بعید است که کسی بتواند عالمی را از نماز خواندن [و] مأمونین را از اقتدا کردن ممانعت نماید.» و خواهان اصلاح وضع موجود شد. (احمدی طاهری،۱۳۷۰: ۱۸۲)
امام جمعه میرمحمدحسین هم در جواب مستوفیالممالک نوشت: «تلگراف فرمودهاید که میرزا محمدعلی نماز خوانده، منع کردهایم او را که نماز نخواند لجاج و فساد و اغتشاش در شهر بود. کسی که پنجاه سال در خانه نشسته و هیچ عنوانی نداشته، محض اصلاح ماها و مأیوس شدن از خیالات خود یک دفعه به خیال نماز و اغتشاش میافتد و اشتباه کاری میکند» از میرزا علی خواستند که دیگر اقدام به برگزاری نماز نکند اما قبول نکرد و شهر را ترک کرد و با خواهش او را به باز گرداندند اما «باز همان شب فساد نموده و نماز کرد. تا اینکه حضرت والا فرستادند صریحاً منع فرمودند که فسادی نشود. ده نفر از اطراف ماها نماز [جماعت] میخوانند، احدی را منع کردهایم؟ این مرد چون بنای فساد داشت از اولیای دولت استدعای منع کردیم. دعاگویان میرمحمدحسین [امام جمعه] و میرزاهاشم» ۸ ذیقعده (احمدی طاهری،۱۳۷۰: ۸۳- ۸۲)
در جواب هایی که شاهزاده به سپهسالار و امام جمعه به مستوفیالممالک فرستادند، نکتهی جالبی به نظر میرسد و آن بازگشت میرزا محمدعلی به اصفهان است که پس از آنکه مجدداً به برگزاری نماز جماعت اقدام نمود، مجبور به ترک شهر به سوی مشهد مقدس شد و این در منابع ذکر نشده است و همچنین ذکر نشده است که در چه زمانی میرزا محمدعلی به اصفهان بازگشت و جای عمویش میر محمدحسین امام جمعه را در سال ۱۲۹۶ هـ .ق. گرفت
۳-۲-۵-شورش میرمحمدحسین امام جمعه علیه شاهزاده
در ۱۲۹۶ ﻫ . ق. واقعهی بسیار مهمی رخ داد که شاهزاده را تا مرحله عزل و احضار به تهران سوق داد. اما روایات گوناگونی در این باره وجود دارد. شاهزاده این عمل را در اثر دشمنی سپهسالار با خودش و ارتباط نزدیکی که سپهسالار با میرزا سلیمانخان نایبالصدر برادر زن امام جمعه میرمحمدحسین داشت، می دانست و بیان کرد که در تهران این طرح با «قسم قرآن و اطمینان کامل و دادن بیست هزار تومان پول نقد» به اجرا درآمد. (ظلالسلطان،۱۳۶۲: ۲۶۲) و جابری انصاری دلیل آنرا پیشنهاد شاهزاده بهیکی از زنان وابسته به شیخ محمدباقر میداند که درپی آن شیخ محمدباقر و تعدادی از علما به مسجد جامع و خانهی امام جمعه میرمحمدحسین به تظلمخواهی میروند (جابری انصاری،۱۳۲۱: ۲۸۴) ولی دولتآبادی دلیل آن را کمبود نان و سختی مردم عنوان کرد و نوشت: «مردم علیه شاهزاده شورش نمودند و دکاکین را بسته و اعلام کردند که شاهزاده را نمیخواهند» (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۱۳) حدود دوازده روز تمامی مغازهها را بسته بودند و حتی روزنامه فرهنگ اصفهان مدعی است که شاهزاده در این مدت با «حلم و سکوت و رأفت کوشیده، از کیفر و مؤاخذه اشرار چشم پوشیدند» (کاشانی حکیمباشی،۱۳۸۵،ج۱: ۵) در بقیه قضایا تقریباً منابع موجود بهیک شیوه داستان را ادامه میدهند و اختلاف چندانی در میان آن ها به چشم نمیآید.
در این مورد علما با یکدیگر قسم خوردند که تا عزل ظلالسلطان یکدیگر را رها نکنند و حتی میرمحمدحسین امام جمعه که همیشه در تقابل و تضاد با شیخ محمدباقر نجفی بود، بهیاری و همراهی او آمد. شاهزاده به وسیله حسین باقرخان سراجالملک که همیشه از طرف شاهزاده رابط بین مسجد شاه و مسجد جامع بود بین آن ها اختلاف انداخت. نوکران شاهزاده، شیخ محمد باقر را به خانهی شاهزاده بردند و با دادن روستای «شاه لنجان» که از دهات خالصه بود وی را راضی نمودند که با شاهزاده همراهی نماید. (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۲۱ و جناب،۱۳۸۵: ۴۷) شیخ به خانهی خود بازگشت و امام جمعه تنها ماند. تلگرافی نیز از شاه خطاب به شیخ محمدباقر رسید که «ظلالسلطان را به شما و شما را به خدا سپردیم.» (جابری انصاری،۱۳۲۱: ۲۸۴) و همچنین تلگراف عزل امام جمعه میرمحمدحسین از طرف ناصرالدینشاه رسید و حتی شاه دستور داده بود در صورت عدم همکاری اهالی اصفهان از قشون استفاده خواهد کرد. (ظلالسلطان،۱۳۶۲: ۲۶۲) امام جمعه بلافاصله نفی بلد شد و بطرف مشهد مقدس حرکت کرد. (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۱۶) میرزا محمدعلی خاتونآبادی که به علت برگزاری نماز جماعت مورد غضب میرمحمدحسین امام جمعه بود و قبلاً ذکر آن رفت به عنوان امام جمعه اصفهان انتخاب شد و به قول شاهزاده: «امام جمعه را هم همین اصفهانیهایی که به من فحش میدادند با سلام و صلوات به مسجد جمعه و از مسجد جمعه به مسجد شاه آورده، انواع خضوع و خشوع و دعاها به من کردند. ما عاقبت به خیر گشته عدالت خداوند کاملاً حکم خود را کرد» (ظلالسلطان،۱۳۶۲: ۲۶۲) در همین سال میرزا سلیمانخان رکنالملک به نیابت حکومت اصفهان منصوب شد و تا سال ۱۳۲۵ ﻫ . ق. که شاهزاده در رأس امور اصفهان بود وی نیز نایب حکومت اصفهان را بر عهده داشت. (هنرفر،۱۳۵۰: ۱۶- ۱۳)
۳-۲-۶-فوت هسر شاهزاده
داغ بزرگی نیز در سال ۱۲۹۶ ﻫ . ق. برای شاهزاده رخ داد و آن از دست دادن تنها همسرش همدمالسلطنه بود که به علت به دنیا آوردن فرزندان دو قلو،از دنیا رفت. جابری انصاری مینویسد: «تاریخ [وفات] را پدرم گفت: «جای خانم بود بجنّت عدن» [یعنی سال ۱۲۹۶]. (جابری انصاری،۱۳۲۱: ۲۸۴)
شاهزاده که گویی غم تمام دنیا به دل او سنگینی میکند، چنین میانگارد: «مصیبت عظیمی در این ایام به من روی داد. آن این بود که زن محبوب القلوب من که دختر عمّه من بود و مادر بچههای من، مِن بعد از ناخوشی برحمت ایزدی پیوست:
زن خوب پاکیزه پارسا کند مرد درویش را کدخدا»( ظلالسلطان،۱۳۶۲: ۲۶۶)
شاهزاده بعد از مرگ همسرش تعداد زیادی همسر صیغه ای اختیار کرد و در اواخر عمر با پشیمانی نوشت:«زنهار زنهار زنهار نصیحت مرا بشنوید زن متعدد نگیرید که بدترین خانه خرابیهای شخص است من این معامله را کردم و زیان دیدم. اگرچه همه چیز با خداست ولی من بعد از مردن زنم دیگر روی خوشی و جمع آوری مال ابداً ندیدم. کرورها به چنگ من افتاد تمام تلف شد. صدمه بچهها بخصوص جلالالدوله و جمع آوری آن ها و اداره آن ها یک بلایی بود برای من که شرحش نگفتنی و ننوشتنی است زیرا که من کمال امن و کمال میل را به بچههای خودم داشتم زیرا که اینها نه بقدری بچه بودند که چیز نفهمند و نه به قدری بزرگ که بفهمند که با قضا و قدر چارهای نیست». (ظلالسلطان،۱۳۶۲: ۲۶۶).
۳-۲-۷-قحطی اصفهان در سال ۱۲۹۶ ﻫ . ق.
.به علت کمبود نان و نباریدن باران، اغتشاشی در شهر پدید آمد به همین دلیل شاهزاده در بیست و دوم ذی القعده ۱۲۹۶ ﻫ . ق. شیخ محمدباقر نجفی و علمای دیگر را احضار کرد و پس از بررسیهای فراوان مشخص گردید که مصرف روزانه مردم اصفهان حدود هجده خروار[۵] است که شخص شاهزاده متقبل شد آن را از مناطق دیگر خریداری و وارد اصفهان نماید و به این صورت جلوی قحطی گرفته شد. (کاشانی حکیمباشی،۱۳۸۵،ج۱: ۸۱)
در سال ۱۲۹۷ ﻫ . ق. شاهزاده به تهران رفت و حکومت یزد، عربستان (خوزستان)، لرستان، عراق (عجم)، بروجرد و گلپایگان به وی داده شد و علاوه بر آن از طرف شاهیک قبضه شمشیر مرّصع بسیار زیبا به شاهزاده اعطا شد. (اعتماد السلطنه،۱۳۶۷،ج۳: ۲۰۰۵-۲۰۰۴) و پس از بازگشت اصفهان، مجدداً عازم سفر عربستان (خوزستان) شد.
۳-۲-۸-میر محمد حسین امام جمعه معزول
در سفر خوزستان میرمحمدحسین امام جمعه که در سال گذشته از منصب امام جمعهگی اصفهان معزول شده بود، او را همراهی میکرد و او را تا عراق (عجم) برده و سپس برگرداندند. (جابری انصاری،۱۳۲۱: ۶۸-۶۷) هرچند که این مطالب در خاطرات شاهزاده اصلاً ذکر نشده است اما در تلگرافی که شاهزاده به شاه فرستاده موضوع همراهی میرمحمدحسین امام جمعه معزول بر ما روشن میشود. شاهزاده به ناصرالدین شاه نوشت: «دستخط مبارک در باب میرمحمدحسین زیارت شد، غلام اگر اینقدر عاقل نباشم که این نوع حرکات بکنم لامحاله تزویر دارم» که این تحریکات سپهسالار است که این موضوع را در دهان مردم انداخت. میرمحمدحسین «بی عقل که شصت سال عمر خود را مسأله … شستن رو و دست کرده» از شاهزاده خواسته بود که در هنگام سفر به تهران و دیدار از شاه، شاهزاده او را با خود ببرد. میرمحمدحسین معتقد بود با «وجود عداوت شیخ محمدباقر [مسجدشاهی] و امامت میرزا محمدعلی [خاتون آبادی] نمی توانم بعد از شما در اصفهان زیست کنم» و می گفت به هر بهانه ای او را آزار خواهند داد. شاهزاده ناچاراً اجازه داد تا میرمحمد حسین به همراه او به تهران سفر کند و به همین خاطر، مبلغ دوهزار تومان جهت مخارج او و علاوه بر آن چهل قاطر برای حمل لوازم و مایحتاج و پانزده نفر از نوکران شاهزاده جهت خدمتگزاری به امام جمعه در سفر مهیا شدند. در شهر خمین امام جمعه به شاهزاده پیغام داد «من استخاره کردم باید مراجعت به اصفهان کنم، گفتم چه آمدنی بود و چه رفتنی [؟] گفت میخواستم زیارت عتبات بروم استخاره کردم خوب نیامد و از اینجا مراجعت می کنم» شاهزاده هم با همان لوازمی که در اختیارش گذاشته بود به اصفهان بازگرداند و از شاه خواست تا تحقیق کند که شاهزاده با چه عزت و محبتی در طی این سفر با میرمحمدحسین برخورد کرده است، چرا باید علیه شاهزاده دست به تحریکات بزند. «واضح است که میرمحمدحسین و امثال او عمر خود را صرف جغرافی و هندسه و معدن و سایر علوم ننموده اند که هوش داشته باشند، شصت سال عمر آن ها صرف طهارت و نجاست می شود این است که حرکات آن ها از روی شعور نیست، اگر میرمحمدحسین شعور داشت این حرکت را نمی کرد که حالا مدت های مدید گرفتار جبران باشد منصب و مال و آبروی او بالمّره تمام شود» شاه هم در جواب نوشت: «شما به هیچ وجه کار خلاف قاعده نخواهید کرد». (نگاه کنید به: پیوست ها، سند شماره ۱)
در سفر به تهران در سال ۱۲۹۸، حکومت فارس و کرمانشاهان و سر حد داری عراقین به شاهزاده تفویض شد. (اعتمادالسلطنه،۱۳۶۷،ج۳: ۲۰۲۱ و ۲۰۲۴).
۳-۲-۹- مبارزه با فرقه بابیت ۱۲۹۸ ﻫ . ق.
در این سال زن و مردی متهم به بابیت شدند. پس از یک محاکمه کوتاه و اعتراف صریح به بابی بودن، آنان را به طرف میدان شهر بردند، با این حال حاضر به ندامت نبودند و مرتباً به شاه، مسؤولین کشوری و حاضرین در میدان فحش می دادند. بلافاصله به دستور قاضی، جلاد گردن آن دو را زد. چند روز بعد چند نفر بابی را دستگیر کردند از جمله سه برادر. شاهزاده اموال آن ها را مصادره و به نزد امام جمعه محمدعلی فرستاد. همسر، مادر و خواهر آن ها را به علت آنکه از طرف مردم کوچه و بازار مورد فحش و کتک واقع شدند، مأموران به داخل منزل امام جمعه بردند، اما همسران امام جمعه آن ها را کافر و گمراه دانسته با خفت از منزل خود راندند و آن ها بطرف جلفا رفتند و در یکی از اتاق های تلگرافخانه انگلیس پناه گرفتند. کنسول و تعدادی از ارمنیان جلفا، تلگرافاتی به شاهزاده جهت عفو و یا تخفیف در مجازات آن ها فرستادند. پاسخ شاهزاده بسیار محکم و صریح بود که طبق نظر شرع اسلام و علمای اعلام آنان باید مجازات شوند و همچنین خواهان عدم مداخله اتباع بیگانه در امور داخلی ایران شد و در پاسخ کنسول انگلیس که گفته بود «اینها از دوستان نزدیک کنسولگری هستند»، جواب داد معلوم نیست چرا دوستان و معاشرین کنسولگری انگلیس اغلب از مردمان بی تعصب نسبت به مملکت، ملت، سنن، آداب و رسوم و علما آن هستند و چرا انگلستان از این چنین افرادی حمایت می کند. فردای آن روز به دستور شاهزاده و تأیید امام جمعه آنان را اعدام کردند. (جابری انصاری،۱۳۲۱: ۲۸۷)
در سال ۱۲۹۹ ﻫ . ق. حکومتهای کردستان و کرمان هم به شاهزاده تفویض شد (اعتمادالسلطنه: ۲۵۳۶، ۱۴۸ و ۱۵۲).
۳-۲-۱۰-شاهزاده و میرزاهاشم امام جمعه
شاهزاده در سال ۱۳۰۰ ﻫ . ق. به عادت هر ساله به تهران رفت و با شاه دیدار کرد (اعتمادالسلطنه،۱۳۶۸: ۲۰۷) در همین هنگام امام جمعه میرزا محمدعلی در اصفهان درگذشت. «اوقات مردن او [امام جمعه] ظلالسلطان تهران بود، یعنی مدت مدید امامت اصفهان در عهدهی تأخیر مانده شاهزاده به تهران آمد و از آنجا مراجعت کرد. بعد از مدتی آن وقت میرزاهاشم را امامت داد و کار ختم شد». (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۷۲). ظاهراً دو دلیل عمده جهت این تأخیر وجود داشت، یکی آنکه شاهزاده از میرزاهاشم اطمینان حاصل کند و دوم آنکه بتواند رقیب قدرتمندی در مقابل او بتراشد تا بتواند در آرامش به حکومت خود ادامه دهد. به همین دلیل شاهزاده در نامهای به میرزاهاشم نوشت: «از جمله اشخاصی که داوطلب امامت جمعهی اصفهان میباشد آقای میرزاهادی [دولتآبادی] است و در گفتگوی این کارند و شاید ختم شود و به ایشان واگذار شود.» (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۷۳-۷۲). میرزاهاشم از این خبر بسیار عصبانی شد که چرا میرزاهادی به منصب او چشم دارد، اما میرزاهادی این قضیه را کتمان کرد. بالأخره پس از گذشت مدتی، میرزاهاشم با پرداخت مبلغ هشت هزار تومان و تعدادی کتاب آنتیک و قدیمی که در کتابخانه میرزا محمد امام جمعه بود به شاهزاده، امام جمعهی اصفهان شد. (دولتآبادی، ۱۳۹۰: ۷۳)
در زمان حیات میرزا محمدعلی امام جمعه، شاهزاده به او وعده داده بود که منصب امام جمعگی اصفهان در خاندان او باقی است و به همین خاطر میرزا محمدعلی، اغلب مسجد و منبر را به فرزندش میرزاجعفر واگذار می کرد و «حتّی مرافعات و اجرای شرعیات را هم به او می داد» و این مسأله باعث شد که حتی تصور میرزاهاشم این باشد که میرزاجعفر امام جمعه بعدی اصفهان است. اما زمانی که شاهزاده متوجه شد میرزاجعفر، شخص موردنظرش نیست و خودسرانه عمل می کند روی میرزاهاشم تمرکز کرد اما برای آنکه میرزاهاشم بی رقیب نباشد، پای میرزاهادی دولتآبادی را به ماجرا کشید. میان این دو را نفاق انداخت و به «میرزاهاشم میگفت تو در اصفهان دشمنی مثل آقا [میرزاهادی] داری. هرچه میتوانی مواظبت از ایشان بکن که اگه خرابی در کار تو پیدا شود از آقاست از آن طرف به آقا [میرزاهادی] میرسید میگفت که امام جمعه [میرزاهاشم] دست از سر شما برنمیدارد. دیروز آمده به من میگفت و من به او چه گفتم و از این قبیل مطالب» (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۷۴) سرانجام دشمنی بین میرزا هاشم و میرزا هادی آنقدر زیاد شد که دیگر در مجالس و محافل بهیکدیگر تواضع و احترام نمیکردند و رسماً از توهین به مهم ابایی نداشت.
پس از آنکه شاهزاده متوجه شد در اقدام اولیه خود موفق شده است. در صدد برآمد تا وجههی امام جمعه را تخریب نماید، زیرا در هنگامی که هنوز مقام امام جمعگی را نداشت به قدری محبوب بود که به خاطر برگزاری نماز جماعت، هفت خانه را بهیکدیگر متصل کرده و حدود بیست هزار نفر به او اقتدا می کردند، حال که دیگر هم منصب امام جمعگی اصفهان را داشت و هم مسجد جامع شهر در دستان او قرار داشت و هرکاری که میخواست می توانست انجام دهد. در ابتدای امر شاهزاده به امام جمعه میرزاهاشم پیشنهاد داد که در تکیه مراسم ماه رمضان را برپا نماید و سقف آنرا با چادری که شاهزاده شخصاً تهیه نموده بود، بپوشاند کهیازده تیر چوبی بزرگ داشت. آن را باید از عمارت حکومتی به سمت مسجد جامع میبردند که تمام مسیر آن از میان بازار با کوچههای باریک میگذشت. امام جمعه هم که مست قدرت بود، دستور داد تا آنرا کسبه و حمالهای بازار حمل کنند، غافل از آنکه چه خواهد شد. فراشهای امام جمعه برای گذر این تیرکهای بلند، مجبور شدند بسیاری از مغازهها و پیچهای بازار را خراب کنند. حتّی دولتآبادی میگوید: «خودم دیدم که دکان یک بیچاره فقیری را خراب میکردند. گویا چرخ تاب [ریسنده] بود. این بخت برگشته مثل زن بچه مرده گریه میکرد که من روزی یک قِران کاسب هستم چگونه این خرابی را بسازم. اما جلادان بی باک بیرحم ابداً اعتنایی نداشته خراب کردند و تیرکها را به مسجد جامع رسانیدند. حتی روز نصب چادر، یک نفر از بام افتاد و مُرد و دیگری پایش زیر تیرک چادر رفت و پایش را از قوزک بریدند». (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۷۵). شاهزاده که برای خراب کردن وجهه امام جمعه دست به چنین تحریکاتی می زد و هر کجا، صحبتی از میرزاهاشم می شد، شاهزاده می گفت هرچه میرزاهاشم میگوید همان درست است و رسماً حکم کرد: «هر حکمی در هر محضری صادر میشود اگر میرزاهاشم امضا کرد مجری است و الا فلا» (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۷۷)، هرچند که شیخ محمدباقر مسجدشاهی و آقایان چهارسوقی و دیگران هیچ کدام زیر بار این فرمان شاهزاده نرفتند چرا که خود را کمتر از میرزاهاشم نمی دانستند و چنان کار گره خورد که تعداد زیادی از علما شروع به بدگویی از میرزاهاشم کردند و در روز های جمعه تعداد کمی در نماز او حاضر می شدند، به همین دلیل امام جمعه میرزاهاشم که وضعیت را اینگونه دید، دستور داد جز او در روزهای جمعه کسی دیگر حق برپایی نماز جماعت ندارد. تعدادی از علما اعتنا نکردند و تعدادی دیگر شروع به دشنام دادن و حرفهای رکیک به او زدند، آبروی امام جمعه در سطح شهر رفت. هرچند امام جمعه پشیمان شد، اما دیگر دیر شده بود. (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۷۷)
شاهزاده در ادامه سیاست زیرکانهی خود ترفند جدیدی به کار برد و به امام جمعه پیشنهاد نمود چرا از حق خود استفاده نمیکنید. «سهم امام حق شرعی شماست، چرا از مردم حق امام نمیگیرد.» میرزاهاشم در جواب گفت «که مردم نمیدهند»، شاهزاده برای تشویق امام جمعه به انجام این کار در پاسخ به او گفت هرکس که فوت کرد از وراث او، سهم امام بگیرد و عمال خود را بفرستید و اموال آن ها را ثبت و سهم خود را از سهم الارث بردارد. میرزاهاشم از آن روز مشغول شد و دستور داد که هرکس که درگذشت بایستی ثلث اموالش به امام جمعه برسد. در انجام این کار به حدی افراط کردند که مردم شاکی شدند و «حتی کار به جایی رسید که مردم، ارامنه و یهودیان را وصی خود قرار میدادند تا از شرّ ایادی امام جمعه در امان باشند». (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۷۸)
میرزاهاشم دارای پسرهایی بود که در کار تقلب و جعل سند بودند. در خالصهجات اصفهان آنقدر تقلب کردند که شاهزاده وارد میدان کارزار با آن ها گردید و اعلام عمومی کرد که هرکس که از فرزندان میرزاهاشم شکایتی دارد به شاهزاده مراجعه نماید. «مردم که تمام خونین دل و داغ دیدهی آن ها بودند یک مرتبه به طرف املاک و دارایی آن ها توجه کردند. هر قطعه ملکی از آن را چند نفر ادعا کردند و چون غالب ذی حق بودند اگرچه شاهزاده به آن ها به غیر حق و بدون ثبوت شرعی داد. اما آن ها به حق بردند زیرا که اغلب را به نوشتجات جعلی و فرامین ساختگی و زور و قدرت و تقلبات خودشان تصرف کرده بودند و دست بیچاره مالکین را کوتاه نمود». (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۴۲)
امام جمعه بعد از انجام این حرکات منفور مردم شد و برای حفظ وجههی ظاهری به خاطر آنکه وجههی خود را در ظاهر حفظ کند، دستور داد که هرکس او را در خیابان ببیند باید دست او را ببوسد و چند قدمی همراهی او بکند تا آنکه امام جمعه او را مرخص کند. کسبه موظف بودند که از پشت دخل مغازه به بیرون بیایند و اینکار را انجام دهند و اگر کسی چنین کاری را انجام نمیداد، نوکرهای امام جمعه او را چنان میزدند و چنان به او فحاشی میکردند که آبرویی برای شخص باقی نمی ماند. همین کارهایش باعث شد که وقتی مُرد مردم اصفهان به هم تبریک میگفتند. (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۸۴).
۳-۲-۱۱-کمک شاهزاده به علمای نیازمند
در محرم هر سال شاهزاده برای جلب نظر طلبه ها و حفظ قدرت خود و کسب همراهی آنان با حکومتش، جمعی از علما و طلاب مستحق اصفهان را که در مدارس اصفهان مشغول تحصیل بودند دعوت می کرد و پس از مراسم سوگواری و عزاداری ابا عبدالله الحسین (ع)، شخصاً به آنان به هر کدام به فراخور حال از دو تومان تا پنج تومان و ده تومان اهدا می کرد و حتّی بعضی را که احساس میکرد مستحقتر هستند سکههای پنج هزار دیناری علاوه بر پولها اهداء می نمود و به آن ها می گفت: «ای آقایان من وقت مأمولی داشته باشید و تنگدستی عارض شما شده باشد بیایید و به من اطلاع بدهید از مأمول شما به اندازه امکان مضایقه و خودداری نخواهم کرد که شماها برفاه خاطر به کسب معارف دینیه و دعای ذات کروبی صفات اعلیحضرت اقدس همایون شاهنشاهی ابدالله تعالی ملکه و سلطانه مشغول باشید». (کاشانی حکیم باشی،۱۳۸۵،ج۲: ۹۱۶-۹۱۵) و این مراسم روزهخوانی تا پایان ماه صفر ادامه مییافت و هر شب تعدادی از علما و طلاب مشغول نوحه خوانی بودند و شام عزاداران حسینی برعهدهی خود شاهزاده بود. (کاشانی حکیم باشی،۱۳۸۵،ج۲: ۹۳۹).
۳-۲-۱۲-شاهزاده و مرگ مشکوک شیخ محمدباقر مسجدشاهی
شیخ محمدباقر عنوان «ریاست علمیه» اصفهان را داشت و تخریب شخصیت او بسیار مشکل بود. اگرچه در قضیه بلوای میرمحمدحسین امام جمعه در سال ۱۲۹۶ﻫ . ق. ، شیخ محمدباقر در اثر تبانی با شاهزاده، مردم را رنجانده بود، اما با این حال کاری برخلاف شرع از او دیده نشده بود. (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۹۷ و۱۰۱) و از آن طرف شاهزاده، علیرغم همکاری شیخ با او، همیشه تمایل داشت به نحوی قدرت شیخ را بکاهد و به همین خاطر طبق معمول همیشه سعی در انداختن اختلاف بین امام جمعه میرزاهاشم و شیخ محمدباقر را داشت.
شاهزاده بار اولی که با شیخ به تقابل پرداخت، در قضیه نزاعی بود که بستگان شیخ محمدباقر با امام جمعه میرزاهاشم داشتند که از امام جمعه حمایت کرد و بستگان شیخ دچار مشکلات زیادی از طرف امام جمعه شدند. شاهزاده در یک اقدام از پیش تعیین شده اسباب خفت و خواری شیخ را فراهم آورد، شاهزاده از شیخ محمدباقر دعوت کرد و از او خواست تا بهیادگار عکس بگیرد. در همین حال عده ای از نوازندگان را بیصدا به پشت سر شیخ ایستاند، به گونه ای که شیخ متوجه آن ها نشد و از او در آن حالت عکس گرفت. آن عکس را شاهزاده به تهران فرستاد که «شیخ به آن قدرت و زهد را من کاری کردم که در مجلس من با حضور اهل طرب حاضر میشود» و این عکس فوقالعاده در تهران سروصدا نمود. اگرچه بعداً اصل داستان معلوم شد، اما تا مدتها سر زبان مردم کوچه و بازار بود. (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۱۰۱)
شاهزاده در طی روند تخریب شیخ محمدباقر، میرزاهاشم امام جمعه را در مقابل شیخ محمدباقر عَلَم کرد و قدغن کرد که احکام شیخ محمدباقر را تا امام جمعه امضا نکند،شیخ حق اجرای آن را نداشت و این برای بیحرمتی شیخ کافی بود و حتی شاهزاده اعلام کرد، دیگر کسی حق ندارد حدّ بزند چون این کار مخصوص شیخ محمدباقر بود ،مردم به زودی متوجه شدند که چندان که به نظر میرسد شیخ محمدباقر با دستگاه شاهزاده وابستگی ندارد. (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۱۰۲-۱۰۱).
مهمترین رخداد و حادثه مابین شیخ محمدباقر و شاهزاده، موضوع یکی از همسران شیخ محمدباقر بود. او از سادات تهران بود و زیبایی فوق العاده ای داشت به گونهای که شهرهی شهر اصفهان بود و پسری به نام جمالالدین داشت. شاهزاده علاقهی عجیبی به این زن داشت و او را در خانهی خواهرش «بانوی عظیمی» دیده و به او تمایل پیدا کرده بود ولی در منابع نیامده که آیا ارتباطی میان این زن و شاهزاده وجود داشته است یا نه. «به هرحال این شهرت، باعث ناراحتی و اسباب خیال شیخ شد و سرانجام شیخ را مجبور به ترک اصفهان کرد.» (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۱۰۲). شیخ در سال ۱۳۰۱ ﻫ . ق. به طرف عتبات حرکت کرد. شاهزاده هم از فرصت استفاده و تمام شاگردان صاحب نفوذ شیخ محمدباقر را از اصفهان اخراج کرد و پسر بزرگ شیخ محمدباقر، یعنی آقانجفی تنها ماند. شیخ از کربلا به نجف رفت و سپس قصد بازگشت به کربلا را داشت که دچار کسالت شد،بیماری او دو روزی طول کشید و در پایان همان شب فوت کرد. دولتآبادی داستان مرگ را اینگونه شرح میدهد که شیخ احمد بروجردی که جزء ملاها و از طلاب شیخ محمد باقر بود ،در هنگام حرکت شیخ محمدباقر به طرف عتبات، از شیخ خواست تا او را همراهی کند. شیخ به دلیل اینکه او را جاسوس شاهزاده می دانست ابتدا قبول نکرد اما وی پیاده به دنبال شیخ راه افتاد و در مسیر، شیخ محمدباقر به او ترحم کرده و او را با خود برد. بستگان و همراهان شیخ معتقدند که هر بلایی بر سر شیخ آمد، مقصر اصلی آن شیخ احمد بروجردی است. دولتآبادی در ادامه می نویسد «چند سال بعد که به نجف مشرف شدم، شیخ احمد بروجردی را قرآن به دست بر سر قبر شیخ محمدباقر دیدم، اما نمیدانم از کار خود نادم و پشیمان بود و یا به خاطر وفاداری، خود را خدمتگزار شیخ میدانست و چند سال بعد شنیدم که شیخ احمد بروجردی، در وضع فلاکتباری درگذشت. (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۱۰۴-۱۰۳)
به جز دولتآبادی که رسماً شاهزاده را در مرگ شیخ مقصر می داند (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۱۰۳)، بقیه منابع به صراحت این مطلب را ننوشتند. (مهدوی،۱۳۶۷،ج۱: ۳۷ و اعتمادالسلطنه،۱۳۶۸: ۷۴۷) اما در اینکه قتل آن توسط یکی از علمای اصفهان انجام شد، متفق القولند. به هر حال در ۱۳۰۱ ﻫ . ق. شیخ محمدباقر نجفی مسجدشاهی در نجف دارفانی را وداع گفت. درحالی که مرگ او در هالهای از ابهام باقی ماند.
شاهزاده در این باره می نویسد: «سه مصیبت که واقعاً هر سه اسباب افسردگی بود پی در پی در اصفهان روی داد اول جناب امام جمعه آقا میرزا محمدعلی که سید نجیبی بود به رحمت ایزدی پیوست منصب امام جمعه اصفهان دیگر بلامانع و به الارث و الاستحقاق به میرزاهاشم رسید به شرح ایضاً میرمحمدحسین آن همه اسباب زحمت برای خودش و مردم فراهم آورده بود که خونها بریزد و عالمی خراب بشود آن هم بعد از مراجعت خراسان بمرد در اصفهان: ای بسا آرزو که خاک شدند؛ و همچنین خبر فوت جنّت مکان خلد آشیان حجهالاسلام شیخ محمدباقر که از اجله علما مائه دوازدهم بود با پسر بزرگوارش شیخ محمد حسین به رحمت ایزدی پیوستند.» (ظلالسلطان،۱۳۶۲: ۳۰۱) پدر جابری انصاری شعری در سوگ مرگ شیخ محمدباقر گفته است:
«اصل او چون ز نجف بود سوی اصل برفت این جهان داد و جنان یافت به پاداش و بدل
سال تاریخش را ز انصاری جستم گفتا موطن شیخ نجف بود به انجام و ازل» (جابری انصاری،۱۳۲۱: ۲۹۰)
بعد از فوت شیخ محمدباقر، شاهزاده کسی را محرمانه به خانهی زن شیخ محمدباقر فرستاد و عشق خود را به او اظهار داشت. زن به واسطهی عزت نفس و یا به واسطهی ترس از آقانجفی و دیگر همسران شیخ و یا ترس از پسر خود، شیخ جمالالدین، به شاهزاده جواب رد داد. شاهزاده وقتی متوجه شد به طور محرمانه نمیتواند، بنابراین این قضیه را آشکار مطرح کرد، به گونهای که تمام شهر از عشق شاهزاده آگاه شدند. سرانجام با تلاش بسیار شاهزاده، فرزندان شیخ به این وصلت رضایت دادند و البته در این کار میرزا محمدهاشم چهارسوقی با شاهزاده همراهی کرد، زیرا پسر میرزا محمدهاشم داماد این زن بود. شاهزاده از این زن صاحب پسری به نام شاهزاده «فیروز میرزا» گردید. شاهزاده او را به حوزهی علمیه فرستاد تا در خط اجتهاد حرکت کند و شاید برای آینده شاهزاده مفید باشد. شاهزاده بعد از مدتی زن را طلاق داد و زن گاهی در منزل پسر و گاهی در منزل داماد خود به سر میبرد. (دولتآبادی،۱۳۹۰: ۱۰۵)
۳-۲-۱۳-آقانجفی رقیب قدرتمند شاهزاده